حکایت من ؛ حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت ...
دلباختۀ سفر بود ؛ همسفر نداشت ...
حکایت کسی است که زجر کشید ، اما ضجه نزد ...
زخم داشت و ننالید...
گریه کرد ؛ اما اشک نریخت ...
حکایت من ؛ حکایت چوپان بی گله وساربان بی شترست !
حکایت کسی که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد ؛ تا همۀ صداها را
بشنود ... !!
پرواز هیچ پرنده ای را حسرت نمی برم، وقتی قفس چشمهای تو باشد...
من خود، به تو پر پرواز دادم، اما...
به همه گفتم درب قفسش باز بود و... پرید... !